دارای 17 امتیاز و 0 نظر | بخش اجتماعی | lohar.persianblog.ir |
بچه که بودم غروب سیزده بدر برایم حکم آخر دنیا
را داشت.
بچه که بودم بدون آنکه بدانم مصدق که بود و
آمریکا چکارش کرد عاشق سالروز ملّی شدن صنعت نفت بودم چون می دانستم فردا و فردا و
فرداهایش تعطیل و تعطیل و تعطیل است.
بچه که بودم نه معنی آراء و انتخابات را می دانستم
و نه مفهوم جمهوری و اسلامی و انقلاب ... اما همیشه و همیشه و همیشه از این روز بیزار
بودم، چونکه حس می کردم، بعد از غروب فردای این روز باز هم مشق و مدیر و مدرسه و ترکه
و ...
بچه که بودم بهترین کتاب دنیای برایم مجموعه "قصه
های خوب برای بچه های خوب" بود و اوج آرزوهایم تمثیلی از نقاشی های کتابهای آذر
یزدی...
بچه که بودم برای درک بدی های دنیای پیرامونم
نیازی به اندیشیدن نبود چون همه آدم بدهای دنیا به شکل دیو و دزد و هیولا و ...در
لابلای صفحات کتابهای کودکی ام ترسیم می شدند وتشخیص سره و ناسره به خیالم ساده ترین کار هستی بود.
گاهی بخود می گویم کاش هنوز هم اوج خوشبختی را در خانه کوچک ییلاقی پدر بزرگ، زیر
سایه دماوند همیشه استوار جستجو می کردم، همانجایی که با صدای چکاوکها از خواب بر میخیزیدم
و با لالایی خش دارِ بع بع گوسفندان عمو هوشنگ به خواب میرفتیم. کاش هنوز هم بچه بودم
تا...
تا که شاید زندگی بیماری درمان ناپذیری نمی شد.
شاید آدم بدهای زندگیم پری چهره و دل انگیز صدا
و روحانی سیمایی نداشتند. کاش می شد بچه بود و همیشه ی خدا اضطراب آن صبحی را داشت
که دیروزش سیزدهم فروردین بود. نهایت اضطرابهایم پیک نوروزی حل نشده ای بود که مادرم
خود طراح سئوالاتش بود وحشت حقارت از کفشهای ورنی و براقِ یونس همان هم میزی سالهای
خیلی دورترم که میگفت: بابام از دوبی آورده...آن روزها هنوز دوبی هم دوبی نبود که
رویاهاش برای کودکی چون من نیلی رنگ و مهیج باشد. کاش می شد برگشت به روزهایی که ماکارونی
" آنکارا" لوکس ترین غذای قشر تازه از جنگ جان به در برده ایرانی بود و
هنوز هم می شد با پژو 504 سبز یشمی نمره تهران کلّی به همکلاسی ها پز داد و بر سر
اینکه پیکان بهترین ماشین دنیاست یا پژو دعوا کرد و فردایش مامانها را به دفتر
مدیر مدرسه کشانید.
اما حیف...
حیف از اینهمه اضطراب شیرین که قدر ندانستم،
قدر ندانستیم و ...افسوس از این بزرگ شدنهای یهویی و بی اختیار، دریغ از آنهمه
عجله برای جویدن گوشتهای سفت و شور ر
بچه که بودم غروب سیزده بدر برایم حکم آخر دنیا
را داشت.
بچه که بودم بدون آنکه بدانم مصدق که بود و
آمریکا چکارش کرد عاشق سالروز ملّی شدن صنعت نفت بودم چون می دانستم فردا و فردا و
فرداهایش تعطیل و تعطیل و تعطیل است.
بچه که بودم نه معنی آراء و انتخابات را می دانستم
و نه مفهوم جمهوری و اسلامی و انقلاب ... اما همیشه و همیشه و همیشه از این روز بیزار
بودم، چونکه حس می کردم، بعد از غروب فردای این روز باز هم مشق و مدیر و مدرسه و ترکه
و ...
بچه که بودم بهترین کتاب دنیای برایم مجموعه "قصه
های خوب برای بچه های خوب" بود و اوج آرزوهایم تمثیلی از نقاشی های کتابهای آذر
یزدی...
بچه که بودم برای درک بدی های دنیای پیرامونم
نیازی به اندیشیدن نبود چون همه آدم بدهای دنیا به شکل دیو و دزد و هیولا و ...در
لابلای صفحات کتابهای کودکی ام ترسیم می شدند وتشخیص سره و ناسره به خیالم ساده ترین کار هستی بود.
گاهی بخود می گویم کاش هنوز هم اوج خوشبختی را در خانه کوچک ییلاقی پدر بزرگ، زیر
سایه دماوند همیشه استوار جستجو می کردم، همانجایی که با صدای چکاوکها از خواب بر میخیزیدم
و با لالایی خش دارِ بع بع گوسفندان عمو هوشنگ به خواب میرفتیم. کاش هنوز هم بچه بودم
تا...
تا که شاید زندگی بیماری درمان ناپذیری نمی شد.
شاید آدم بدهای زندگیم پری چهره و دل انگیز صدا
و روحانی سیمایی نداشتند. کاش می شد بچه بود و همیشه ی خدا اضطراب آن صبحی را داشت
که دیروزش سیزدهم فروردین بود. نهایت اضطرابهایم پیک نوروزی حل نشده ای بود که مادرم
خود طراح سئوالاتش بود وحشت حقارت از کفشهای ورنی و براقِ یونس همان هم میزی سالهای
خیلی دورترم که میگفت: بابام از دوبی آورده...آن روزها هنوز دوبی هم دوبی نبود که
رویاهاش برای کودکی چون من نیلی رنگ و مهیج باشد. کاش می شد برگشت به روزهایی که ماکارونی
" آنکارا" لوکس ترین غذای قشر تازه از جنگ جان به در برده ایرانی بود و
هنوز هم می شد با پژو 504 سبز یشمی نمره تهران کلّی به همکلاسی ها پز داد و بر سر
اینکه پیکان بهترین ماشین دنیاست یا پژو دعوا کرد و فردایش مامانها را به دفتر
مدیر مدرسه کشانید.
اما حیف...
حیف از اینهمه اضطراب شیرین که قدر ندانستم،
قدر ندانستیم و ...افسوس از این بزرگ شدنهای یهویی و بی اختیار، دریغ از آنهمه
عجله برای جویدن گوشتهای سفت و شور ر