Quantcast
Channel: بی رنگی :: جدیدترین نوشته های شخصی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 2078

بازگشت منتقم-قسمت ششم

$
0
0
دارای 1 امتیاز و 0 نظر | بخش هنر و ادبیات | azraelweblog.blogspot.com |
و حال و هوای خودم بودم. همونطور که شعرو زمزمه میکردم چشم هم میگردوندنم ببینم کجای این حوضخونه زیبا ممکنه و میشه چیزی رو پنهان کرد. مدام شعر تو ذهنم میچرخید.
با تکونهای دست سالار به خودم اومدم. با خنده گفت: کجایی فریدون خان؟ چند بار صدات کردم. پاشو که تقریبا ساعت یک نیمه شبه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: حق با توئه. امروز کلی خسته شدیم. مخصوصا تو که کار بدنی هم کردی.
سالار خنده ای کرد و گفت: ما نمک پرورده ایم فریدون خان. وظیفه است. کاری نکردم.
زدم پشتش و گفتم: خیلی سالاری...
اومدیم از پله ها بالا. حسابی تاریک شده بود. از در پشتی رفتیم تو آشپزخونه. نذاشتم سالار بره خونه ی خودشون. قرار شد پیش من بمونه. دست و صورتمونو شستیم و لباسامونو عوض کردیم. آهسته رفتیم بالا تو اتاق من. نمیدونستم جانان برگشته یا مونده پیش بی بی. رفتم اتاق عزیز. دیدم که برگشته و رو تخت عزیز خوابیده. درو بستم و برگشتم پیش سالار. دو تا پتو انداخته بود رو زمین کنار تخت من و آماده ی خوابیدن شده بود. بهش گفتم بیا تو روی تخت بخواب من زمین بخوابم. با شرمساری رد کرد و شب به خیری گفت و آماده ی خوابیدن شد. خیلی زود هم خوابش برد. من اما وقتی خسته میشدم سخت خوابم میبرد. از جا بلند شدم و رفتم دوباره به جانان سر زدم. کاش عزیز زنده بود. بیچاره خواهرم. آه کشیدم و به چهره ی زیباش نگاهی کردم. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده تر به نظر می رسید. ابروان زیباش در هم رفته بودند و انگار سخت عذاب میکشید. میدونستم تحت چه فشار طاقت فرساییست. کاری از دستم برنمیومد. رفتم کنارش. پتوشو مرتب کردم. دستم خورد به دستاش. چقدر سرد بودن. نگاهی به پنجره کردم. باز مونده بود. رفتم که ببندمش. یهو خشکم زد. دوباره نگاه کردم. چند مرد سیاهپوش داشتند از رو دیوار حیاط میومدن پایین. پریدم طرف جانان. بیدار شد. دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم هیس. بیچاره وحشت کرده بود. سریع بردمش تو اتاق. سالارو بیدار کردم. اونم وحشت کرد. اهسته موضوعو گفتم. جانانو سپردم دست سالار و گفتم: سریع ازینجا خارجش کنه و ببرتش به آپارتمان خودش. سالار گفت: میمونم. اینا خیلی زیادن. نمیتونم تنهاتون بذارم.
زدم پشتش و گفتم برو. عجله کن. وقت کمه .من از پس همه ی اونا برمیام. برو که وقت تنگه. برو. سالار و جانان رفتند.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 2078

Trending Articles