دارای 37 امتیاز و 0 نظر | بخش هنر و ادبیات | tafakkorazad.blogspot.de |
امروز نامه ای را که ژیلا بنی یعقوب نوشته است می خواندم:
«وقتی دیوارهای بلند زندان در هم میشکند».
«حتی میلههای زندان هم زیبایی باد و باران و برگها را برای من کم نمیکند.
باد و باران و رقص برگها انگار همهٔ مرزها و دیوارهای بلند زندان را در هم میشکند
و مرا با خودش تا بیمرزی عشق و آزادی میبرد.»
..
تصور این که دیدن باران، دنیای تنهای یک زندانی را به رویا ها می کشاند باعث ِ
دلم تنگی ام شد.
تصور این که اگر قرار باشد من، به فرض در این اتاقی که الان هستم و از پنجره اش حیاط
محوطه خانه ها را می بینم، زندانی باشم، چقدر برایم دلگیر و خسته کننده خواهد بود.
من می توانم همسایه ها را که رفت و آمد می کنند به بینم، کامپیوتر و اینترنت در اختیارم
هست، می توانم از آن، موسیقی گوش کنم، شعر هائی که دکلمه می شود گوش کنم،
ولی با وجود همه یه این امکانات، اگر قرار باشد چند ماهی فقط در این اتاق بعنوان زندانی
زندگی کنم، تصورش هم برایم دردناک است.
اون زندانی ها، کامپیوتر که ندارند، صدائی از رادیو یا اینترنت نمی شنوند، امکان تماس
با بیرون از زندان را ندارند، مثل من امکان نوشتن و هر چه دلشان خواست بنویسند را
ندارند.
در آنجا، دیوار ها بی رنگ، میله های جلوی اتاق و پنجره و تختخواب شان
تنها چیز هائی است که می بینند.
چقدر این محیط خشک و سرد و خالی از احساس، شکنجه آور و عذاب دهنده هست.
.
در این جا، قسمت آخر نوشته ام را در «سوز» تکرار می کنم:
« و سوز ِ دل ِ من، در همدردی، با مادری، باپدری، برادری یا خواهری دردمند،
با تپش ِ قلبی دردناک و خونی غمناک و با حسرت ها و نا امیدی ها همراه،
چو ناتوانی در چاه، با نگاهی در راه، در آرزوی زمانی است که مردمان را
در جهانی آباد، در سرزمینی آزاد، و فریاد ها شاد، نظاره گر باشد».
..
سوز
امروز نامه ای را که ژیلا بنی یعقوب نوشته است می خواندم:
«وقتی دیوارهای بلند زندان در هم میشکند».
«حتی میلههای زندان هم زیبایی باد و باران و برگها را برای من کم نمیکند.
باد و باران و رقص برگها انگار همهٔ مرزها و دیوارهای بلند زندان را در هم میشکند
و مرا با خودش تا بیمرزی عشق و آزادی میبرد.»
..
تصور این که دیدن باران، دنیای تنهای یک زندانی را به رویا ها می کشاند باعث ِ
دلم تنگی ام شد.
تصور این که اگر قرار باشد من، به فرض در این اتاقی که الان هستم و از پنجره اش حیاط
محوطه خانه ها را می بینم، زندانی باشم، چقدر برایم دلگیر و خسته کننده خواهد بود.
من می توانم همسایه ها را که رفت و آمد می کنند به بینم، کامپیوتر و اینترنت در اختیارم
هست، می توانم از آن، موسیقی گوش کنم، شعر هائی که دکلمه می شود گوش کنم،
ولی با وجود همه یه این امکانات، اگر قرار باشد چند ماهی فقط در این اتاق بعنوان زندانی
زندگی کنم، تصورش هم برایم دردناک است.
اون زندانی ها، کامپیوتر که ندارند، صدائی از رادیو یا اینترنت نمی شنوند، امکان تماس
با بیرون از زندان را ندارند، مثل من امکان نوشتن و هر چه دلشان خواست بنویسند را
ندارند.
در آنجا، دیوار ها بی رنگ، میله های جلوی اتاق و پنجره و تختخواب شان
تنها چیز هائی است که می بینند.
چقدر این محیط خشک و سرد و خالی از احساس، شکنجه آور و عذاب دهنده هست.
.
در این جا، قسمت آخر نوشته ام را در «سوز» تکرار می کنم:
« و سوز ِ دل ِ من، در همدردی، با مادری، باپدری، برادری یا خواهری دردمند،
با تپش ِ قلبی دردناک و خونی غمناک و با حسرت ها و نا امیدی ها همراه،
چو ناتوانی در چاه، با نگاهی در راه، در آرزوی زمانی است که مردمان را
در جهانی آباد، در سرزمینی آزاد، و فریاد ها شاد، نظاره گر باشد».
..
سوز