Quantcast
Channel: بی رنگی :: جدیدترین نوشته های شخصی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 2078

داستان خدا – معرفت – بخش بیست و دوم

$
0
0
دارای 14 امتیاز و 1 نظر | بخش هنر و ادبیات | azadikhahan.com |
ساعت ده صبح بود که وارد دفتر هنس (مسئول بی ان دی در هامبورگ) شدم. با دیدن من از جایش بلند شد و با خوش رویی سلام کرد. با هم دست دادیم. دعوتم کرد بنشینم. خودش هم روبرویم نشست. پرسید:
- قهوه میل دارید؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه متشکرم. نمی خواهم زیاد وقتتان را بگیرم. آمده‌ام در مورد پرونده‌ی دوستم مرضیه با شما صحبت کنم.
از جایش بلند شد و پشت میزش نشست.از توی کشو پرونده‌ای را درآورد و روی میز گذاشت و گفت:
- ایشان در گذشته هیچ جرمی مرتکب نشده‌اند و سابقه‌ای ندارند.
پرونده را بست. از جایش بلند شد و آمد روبرویم نشست. دستهایش را روی مبل گذاشت، تکیه داد و در حالی که به چشمانم نگاه می کرد گفت:
- در مورد دوستتان از ما انتظار دارید که چه کار بکنیم؟
به پرونده‌ی مرضیه اشاره کردم و گفتم:
- اتفاقات دیشب را ندیده بگیرید.
دستی به چانه‌اش کشید و گفت:
- پس باید بگوییم چه کسی آن جوان را کشته؟!
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- با رئیس پلیس تماس بگیرید. اگر کمی بیشتر دقت کنند متوجه خواهند شد وقتی این اتفاق افتاده کسی آنجا نبوده. آن آقا به دلیل استفاده بیش از حد از الکل تعادلش را از دست داده و با سر به زمین افتاده و بر اثر برخورد سرش با زمین مرده است.
خندید و گفت:
- با آنها حرف می زنم. شما هم لطف کنید به دوستانتان بگویید این اتفاق را فراموش کنند و به هیچ عنوان با کسی در موردش حرفی نزنند.
از جایم بلند شدم و گفتم:
- نگران نباشید. همین الان به دیدنشان خواهم رفت.
وقتی سوار ماشین شدم با الکس تماس گرفتم و توضیح دادم یکی دو ساعتی طول می کشد به خانه برگردم. از من خواست بعد از پایان کارم در پارک نزدیک دریاچه آلستر همدیگر را ببینیم.
با مرضیه تماس گرفتم. با همان اولین زنگ گوشی را برداشت. قرار شد به خانه‌اش بروم. از او خواهش کردم که هنگام صحبتمان عطیه هم حضور داشته باشد. حدودا نیم ساعت بعد زنگ خانه‌اش را زدم. خودش در را باز کرد. سر تا پا سیاه پوشیده بود و چهره‌اش خیلی ناراحت و افسرده به نظر می رسید. به داخل دعوتم کرد. وقتی نشستیم با صدایی گرفته گفت:
- فرهاد جان ممنونم که آمدی. نمی دانید از دیشب تا الان حتی یک لحظه هم نتوانستم که استراحت کنم. سرم از درد به حد انفجار رسیده است.
در همین موقع عطیه هم آمد. سلام کرد و اجازه خواست که بنشیند. بلند شدم با او دست داده و به مرضیه گفتم:
- اگر اجاز

Viewing all articles
Browse latest Browse all 2078

Trending Articles